[بسم الله الرحمن الرحیم]
کاش زمان به عقب بازمیگشت و همهٔ اتفاقات دوباره تداعی می شد! من در جستجوی خویشتن بودم و خود را آنحا پیدا کرده بودم، و چقدر زیبا می شد آنگاه که دوباره خود را در آنجا می دیدم. انگار خواب می دیدم.
کاش زمان به عقب بازمیگشت و همهٔ اتفاقات دوباره تداعی می شد! من در جستجوی خویشتن بودم و خود را آنحا پیدا کرده بودم، و چقدر زیبا می شد آنگاه که دوباره خود را در آنجا می دیدم. انگار خواب می دیدم.کاش زمان به عقب بازمیگشت و همهٔ اتفاقات دوباره تداعی می شد! من در جستجوی خویشتن بودم و خود را آنحا پیدا کرده بودم، و چقدر زیبا می شد آنگاه که دوباره خود را در آنجا می دیدم. انگار خواب می دیدم.
حال عجیبی بود. عمیقا در افکار خود فرو رفته بودم. به هیچ چیز فکر نمیکردم جز حال غریبی که تمام وجودم را فرا گرفته بود.
خاک...غروب...شلمچه...! خاکی که بوی شهدا می داد. غروبی که جلوه گر قرمزی خون آنها بود و شلمچه ای که زمینش روزی قدمگاه آنان بود.
کربلای دیگری را آنجا می دیدم. نشستن بر روی خاکش و نگاه کردن به غروبش آرامش بخش وجودم شده بود، در خودم غرق بودم آنقدر که متوجه اتفاقات اطرافم نمی شدم. آن حالی که بر فضا حاکم بود حکایت گر سال ها عشق ورزیدن به معشوق وحکایت گر سال ها رشادت و ایثار بود. زیباست...! دل از خویش بریدن و به معشوق رسیدن!
آنجا به ظاهر فقط خاک بود اما...همین خاک چه حرف ها و درد و دل ها که در خود نهان کرده بود.حرف هایی که نشان از غمی بزرگ داشت و من آن غم بزرگ را احساس می کردم گویی خودم را در آنجا رها کرده بودم. پاهایم قصد رفتن، چشمانم قصد نگاه برداشتن و دلم قصد جدایی نداشتند.
آه...ای خدای من!
چگونه می توانستم دل از آنجا ببرم در حالی که دلم را ربوده بودند؟ من برگشتم اما بی دل...!زیرا دلربایی هنر این شهدا می باشد.